تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری

آنچه در این مقاله می‌خوانید

حضرت سعدی :  مناسب حال خود می‌گفتم:

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می‌کنم نمانده بسی

ای که پنجاه رفت و در خوابی

مگر این پنج روز دریابی

خجل آن کس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وآن دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت به سر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مُرد

خنک آن کس که گوی نیکی بُرد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس، ز پیش فرست

عمر برف است و آفتاب تموز

اندکی ماند و خواجه غَرّه هنوز

ای تهی‌دست رفته در بازار

ترسمت پُر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

دیدگاه ها

ارسال دیدگاه